معلم عزیزم!
امروز بعد از سالها به مدرسهی ابتدایی رفتم؛ به اولین کلاس؛ اولین مکانی که آموختن را یاد گرفتم. مدرسه به خرابه تبدیل شده بود. حیاط مدرسه پر از علف بود. گرد و غبار تمام مدرسه را پر کرده بود و پر بود از سکوت. بغض گلویم را گرفت. آرام آرام به سمت کلاس اول رفتم.
کلاس خالی بود از نیمکت... یک صندلی شکسته گوشهی اتاق... به گوشهی اتاق رفتم و به تختهسیاه شکسته زل زدم.
یاد آن روزها بهخیر! زنگ تفریح، حیاط مدرسه پر بود از هیاهوی بچهها، ساندویچ نان و پنیر و صفای دل بچهها که همیشه با دوستان نصف میکردند.
زنگ کلاس صدای زیبای شما بچهها با هم تکرار کنید الف ب... و ما با همهی انرژیمان بلند میگفتیم... یادش بهخیر! چهقدر دلنشین و زیبا بود وقتی برای اولین بار توانستیم آب و بابا را بخوانیم و بنویسیم. هنوزم لذتش یادم هست.
یاد خطکش چوبی که روی تختهسیاه زیر حروف میغلطید و ما بلند بلند داد میزدیم و لبخند زیبای تو که چه لذتی داشت.
ای معلم! چهقدر زحمت کشیدی تا بیاموزی و چه کارها کردی! یادت هست کارتهای آفرین و صدآفرین که به هر بهانهای به ما میدادی و ما چه عاشقانه برای گرفتنش زحمت میکشیدیم تا به مداد جادویی برسیم.
بعد از این همه سال در این کلاس باز صدای تو در گوشم هست. دلم لک زده برای نشستن سر کلاس تو و گرفتن کارتها و جایزهها. دلم لک زده برای بخش کردن کلمات و خندههای مادرانهات. الان من هم معلمم؛ معلم این مرز و بوم اما برایت باز هم شاگردم.
حاضرم ساعتها روی نیمکتهای چوبی بنشینم و به حرفهایت گوش دهم. نمیدانم در کدامین شهر هستی، اما زیر این آسمان نیلگون هر کجایی سلامت باشی. من تو را میستایم و دستانت را میبوسم که لایق بوسیدنی.
ز بوسیدنیهای این روزگار یکی هم بود دست آموزگار